خلاصه داستان: جیمی از زنش جدا شده و صاحب یک رستوران می باشد ، تا اینکه متوجه میشود یه پسر دارد و از او یک نوهی جوان. او باور اینکه پدر شده باشد برایش سخت بود تا اینکه پدربزرگ هم شده باشد. جیمی آدم بااخلاق، خوشتیپ و حالا باید همه این خودپسندی و خوشی ها را کنار بگذارد و به جای مجرد بودن، پدربزرگ شدن را قبول کند که البته کار آسانی نخواهد بود.