خلاصه داستان: مجید از ارازل جنوب تهران علاقه مند جوان پیرمرد عارفی به نام میرزا میشود. میرزا شرط ازدواج مجید و جوانش را سر به راه شدن او میداند. مجید تصمیم میگیرد برای اثبات سر به راه شدن خود به جبهه برود که بقیه دوستانش نیز همراه او میشوند. برای حضور آنها در جبهه، مخالفتهایی وجود دارد اما باضمانت میرزا و یکی دیگر رزمندهها آنها به پادگان آموزشی میرسند.